آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازمون آوا

ده ماه و ده روزگی عسلکم

سلام عزیز دلم خوبی گلم؟ امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی. امروز ده ماه و ده روزت شده و خیلی کارهای جدید یاد گرفتی همشون برام شیرین و دوست داشتنی هستند همه جای خونه رو که بلدی فقط من زیاد نمی گذاشتم بیای تو آشپزخونه تا دم پله می امدی و بعد میومدی بالا که می گرفتمت و با دقت کارای من رو نگاه می کردی.... ولی از دیروز دیگه یه دوری هم تو آشپزخونه زدی و من کلی خنده ام گرفت همه جا سرک کشیدی از زیر میز گرفته تا پشت یخچال و پیدا کردن سیب زمینی ها و ....... رفته بودی پشت یخچال و می گفتی نی نیه نی نیه من امدم ببینم چکار می کنی دیدم با انگشت اشارت داری عکس روی نرم کننده که یه نی نی بود رو نشون میدی قربون نی نیه گفت...
22 تير 1390

مامان شمسی

سلام آوای گلم دیروز که جمعه17تیر بود بهمون خبر دادن که مامان شمسی(مامان بابام) که یه ماهی بود مریض شده بود به رحمت خدا رفت. امروز هم مراسم غم انگیز وداع و خاک سپاری بود. وقتی شما به دنیا امدی و ما رفتیم خونه مامانم ، مامان شمسی امدن دیدنمون تا امد بهت دست بزنه تو بغض کردی مامان شمسی هم خندیدن و گفتن چه نازی داره دختر.... خلاصه همیشه که تو رو می دید می گفت دختر نازدارت چطوره.... شما که رفتنه و برگشتنه پلک رو هم نذاشتی چه برسه به اینکه بخوابی بعد از مراسم هم رفتیم باغ دماوند که به باغ مامان شمسی معروفه اخه مامان شمسی تا هوا گرم می شد می رفت اونجا ....شما هم حسابی بازی کردی همه خوابیدن الا شما ...
19 تير 1390

ده ماهگی دو دندونه

سلام دختر عسلم اینم جشن دندونی عزیزم تا اونجا برات گفتم که قرار شد ببرمت آزمایشگاه دوشنبه ظهر که بیدار شدی نمونت رو گرفتم و بردمت آزمایشگاه راستش تست خون هم داشتی خانومه کلی دستت رو اینور و اونور کرد و نتونست رگ کوچولوت رو پیدا کنه و گفت عصری ببرم تا خود خانم دکتر ازت تست بگیره منم به بابا جون گفتم تا بیاد با هم بریم اسم شما و کار شما که وسط بیاد بابایی روم رو زمین نمی زنه و خوب شد که امد وای که نمی دونی چقدر رگت سخت پیدا شد بابایی و یه خانم دیگه شما رو نگه داشتن منم باهات حرف می زدم تا حواست پرت بشه و دردت کمتر باور کن نزدیک بود غش کنم و فشارم با دیدن اون سوزن بزرگ افتاد خلاصه عزیزم به ...
11 تير 1390

تب بي رحم و اولين دندوووووون

سلام عروسكم متاسفانه سه روزه تب داري و خيلي بي حال شدي همش داري دارو مي خوري و غر ميزني اصلا حوصله بازي نداري و كسل هستي. تب نامردت از شب جمعه شروع شد و جمعه و شنبه و امروز هم كه يك شنبه بود ادامه داشت . :( شنبه ٤تير بود حدود ساعت ٣ظهر كه خيلي نا اروم بودي بردمت تو اتاقت تا با عروسكات بازي كني يهو مرواريد سفيدي خودش رو نشون داد من شب قبل هم دهن نازت رو ديده بودم و معلوم بود كه كمتر از يك ساعته كه اين مرواريد كه مثل تشديد مي مونه در امده بود. راستي عزيزكم لب تاب هم خراب شده و من الان دارم با موبايل برات مطلب مي نويسم واسه همين يه كم بي رنك و لعابه تازه بعضي حروف رو هم نداره اخه كي بردش عربيه.؛) خلاصه خدا خدا مي كردم كه اين تب نامرد ماله دندو...
6 تير 1390
1